گفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي

شاعر : خواجوي کرماني

گفت از آنروي که دل دادي و جان نسپرديگفتمش از چه دلم بردي و خونم خوردي
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان برديگفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت درخويش نگه کن که بچشمش خرديگفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
گفت خاموش که ما را بفغان آورديگفتمش چند کنم ناله و افغان از تو
گفت فرياد ز دست تو که بس دم سرديگفتمش همنفسم ناله وآه سحرست
گفت بر من بجوي گر تو بحسرت مرديگفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه
گفت آخر نه مرا ديدي و جان پرورديگفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم
گفت پيداست که برگرد قفس مي‌گرديگفتمش بلبل بستان جمال تو منم
گفت خواجو خبرت هست که مستم کرديگفتمش کز مي لعل تو چنين بي‌خبرم